وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری

وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری
شهروز صبوری از استان آذربایجان شرقی و شهر شبستر هستم . لیسانس مدیریت بازرگانی و فوق لیسانس مدیریت اجرایی و هم اکنون دانشجوی دکترای مدیریت کارآفرینی هستم. مدیر گروه مدیریت دانشگاه آزاد واحد خامنه و مدرس سایر دانشگاه های آزاد و پیام نور شهرستان شبستر بوده و دروس رشته های مدیریت و حسابداری را تدریس میکنم.همچنین مشاوره های مدیریتی , اقتصادی و تحصیلی را به علاقه مندان ارائه مینمایم.
مقالات ذیل را در کنفرانس های ملی و بین المللی ارائه کرده و در مجلات داخلی و بین المللی نیز به انتشار رسانده ام:
1- بازاریابی سبز در ایران ، پتانسیل ها و چالش ها (1389)
2- رابطه بین هوش هیجانی و مدیریت بحران (1392)
3- وقف ثروت بی پایان در تاریخ و فرهنگ شبستر (1392)
4- فرایند گذار به توسعه با رویکرد حماسه اقتصادی (1392)
5- آموزش کارآفرینی نیاز امروز فضای کسب و کار (1393)
6- کارآفرینی راهی به سوی بهبود فضای کسب و کار (1393)
7- ارتباط کارآفرینی و هویت اقتصادی (1393)
8- Entrepreneurship Training is the Requirement of Business Environment of Today (2014)
شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ

حکایت (اتوبوس دو طبقه)

سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است.

روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. 

او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم.

بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد، این اتوبوس دو طبقه بود. 

سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.

او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.

سم ایستاد، از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی گوید. 

نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. 

سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد، با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.

او روز بعد هم دیر به خانه برمی گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. 

پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. 

سم در پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید. 

دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست. 

شب های بعد هم …

یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. 

پسر پرسید: چرا؟ 

پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! 

پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید

هیچ وقت بدون دلیل و سوال کردن چیزی رو قبول نکنید ، چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن ،از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان میشوید


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۰۳
شهروز صبوری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی