حکایت (اسب سفید)
پادشاه پیری در هندوستان، دستور داد مردی را به دار بیاویزند.
همین که دادگاه تمام شد، مرد محکوم گفت:اعلی حضرتا، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند.
به گورو ها، خردمندان، مارگیران، و مرتاضان احترام می گذارید.
بسیار خوب، وقتی بچه بودم، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم!
در این کشور هیچ کس نیست که این کاررا بلد باشد، باید مرا زنده نگه دارید.
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.
مرد محکوم گفت:باید دو سال در کنار این جانور بمانم.
پادشاه گفت: دو سال به تو وقت می دهم، اما اگر بعد از این دو سال، اسب پرواز نکند، تو را به دار می آویزم.
مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است.
وقتی به خانه رسید، دید که خانوادهاش سیاه پوشیده اند.
بعد
از شنیدن اتفاقات به وجود آمده،همه فریاد زدند: دیوانه شده ای؟ از کی تا
حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟!
مرد پاسخ داد: نگران نباشید، اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند، یک وقت دیدید که یاد گرفت!
دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد.
سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم!
حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود، حکومت سرنگون بشود ، جنگ بشود.
و آخراینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم.
فکر می کنید همین کم است؟”