وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری

وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری
شهروز صبوری از استان آذربایجان شرقی و شهر شبستر هستم . لیسانس مدیریت بازرگانی و فوق لیسانس مدیریت اجرایی و هم اکنون دانشجوی دکترای مدیریت کارآفرینی هستم. مدیر گروه مدیریت دانشگاه آزاد واحد خامنه و مدرس سایر دانشگاه های آزاد و پیام نور شهرستان شبستر بوده و دروس رشته های مدیریت و حسابداری را تدریس میکنم.همچنین مشاوره های مدیریتی , اقتصادی و تحصیلی را به علاقه مندان ارائه مینمایم.
مقالات ذیل را در کنفرانس های ملی و بین المللی ارائه کرده و در مجلات داخلی و بین المللی نیز به انتشار رسانده ام:
1- بازاریابی سبز در ایران ، پتانسیل ها و چالش ها (1389)
2- رابطه بین هوش هیجانی و مدیریت بحران (1392)
3- وقف ثروت بی پایان در تاریخ و فرهنگ شبستر (1392)
4- فرایند گذار به توسعه با رویکرد حماسه اقتصادی (1392)
5- آموزش کارآفرینی نیاز امروز فضای کسب و کار (1393)
6- کارآفرینی راهی به سوی بهبود فضای کسب و کار (1393)
7- ارتباط کارآفرینی و هویت اقتصادی (1393)
8- Entrepreneurship Training is the Requirement of Business Environment of Today (2014)
شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ

حکایت (وزنه بردار)

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد.
پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.
او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۰
شهروز صبوری
شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۹ ق.ظ

ادیسون

گفته اند ادیسون وقتی رفت مدرسه بعد از چند روزی معلم کلاسشون, نامه ای داد به ادیسون و گفت بده به مامانت. مامانش نامه را باز کرد دید نوشته فرزندتان کودن است مدرسه ما جای کودن ها نیست .نامه را اینگونه برای ادیسون خواند: فرزند شما نابغه است مدرسه ما نمی تواند بیشتر از این آموزش دهد شما شخصا آموزش اورا به عهده گیرید. و مادر ادیسون تو منزل با او کار میکنه در 13 سالگی اولین اختراعش را به ثبت میرسونه

یک روز ادیسون برا خودش جشن تولد میگیرد صندوق خاطرات مادرش که فوت کرده می اورد نامه را پیدا میکنه میاد جلوی افراد باز کنه و بگه من نابغه بودم نامه رو که باز میکنه مکث میکنه و شروع میکنه به گریه و اونجا پی میبره چطور مادرش از ادیسون کودن یک ادیسون نابغه ساخته این افتخار مادر ادیسونه .


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۹
شهروز صبوری
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ب.ظ

عید سعید فطر بر تمام مسلمین جهان مبارک باد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
شهروز صبوری
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ

فناوری !!!

اینم تصویری طنزگونه برای پیشرفت تکنولوژی و اینکه همیشه برای همه مفید نیست و اگر بعضی فناوری ها برای برخی مفید باشند برای برخی میتوانند مشکلاتی ایجاد کنند :



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
شهروز صبوری
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

دکتر نیستم

(سهراب سپهری)

ﺩﮐﺘﺮ ﻧﻴﺴﺘﻢ …
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻳﺖ 10ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ،ﺭﻭﻯ ﺟﺪﻭﻝ ﮐﻨﺎﺭ
ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺠﻮﻳﺰ ﻣﻴﮑﻨﻢ،
ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻰ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻮﺩﻥ ﭼﻴﺰ ﺧﻮﺑﻴﺴﺖ،
ﺍﻣﺎ ﺩﻳﻮﺍﻧﮕﻰ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ..
ﺑﺮﺍﻳﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻭﺳﻂ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺭﺍ
ﺗﺠﻮﻳﺰ ﻣﻴﮑﻨﻢ،
ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻰ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ،ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﻰ ﻣﻨﺖ ﻣﺤﺒﺖ
ﮐﺮﺩ ..
ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻠﻨﺪ
ﺑﺨﻨﺪﻯ،ﻫﺮﮐﺠﺎ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻰ،
ﻳﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻯ ﺗﻮﺳﺖ …
ﺩﮐﺘﺮ ﻧﻴﺴﺘﻢ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﻰ !
ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ،
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ،
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﻴﮑﻨﺪ !
ﻫﺮﮔﺰ، ﻣﻨﺘﻈﺮ” ﻓﺮﺩﺍﻯ ﺧﻴﺎﻟﻰ” ﻧﺒﺎﺵ.
ﺳﻬﻤﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ” ﺷﺎﺩﻯ ﺯﻧﺪﮔﻰ” ، ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺑﮕﻴﺮ .
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ “ﻣﻘﺼﺪ”، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﺎﻳﻰ ﺩﺭ
” ﺍﻧﺘﻬﺎﻯ ﻣﺴﻴﺮ” ﻧﻴﺴﺖ !
“ﻣﻘﺼﺪ” ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻗﺪﻣﻬﺎﻳﯿﺴﺖ، ﮐﻪ ﺑﺮﻣﻰ
ﺩﺍﺭﻳﻢ !
ﭼﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺵ !
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺒﺎﺵ،
ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺸﺘﯽ ﮐﺎﻩ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ
ﺑﺎﺩﻫﺎ ……

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۸
شهروز صبوری
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ

رقیب شما کیست؟

وقتی روبرتو گویزوتا (Roberto Goizueta) در دهه 1980 مدیرعامل کوکاکولا شد، با رقابت شدید پپسی مواجه شدکه باعث کاهش رشد سهم کوکا شده بود. مدیرانش بر رقابت با پپسی متمرکز شده بودند و قصد داشتند در هر دوره زمانی برنامه رقابتی، سهم بازار کوکا را 0/1 درصد افزایش دهند.

روبرتو تصمیم گرفت رقابت علیه پپسی را متوقف کند و به جای آن علیه شرایط افزایش 0/1 درصد رشد رقابت کند.

او از مدیرانش پرسید: «میانگین مایعاتی که هر آمریکایی در روز می نوشد چقدر است؟» جواب 14 اونس بود.

«سهم کوکا از این مقدار چقدر است؟» دو انس.

روبرتو گفت: «کوکا به سهم بیشتری از این بازار نیاز دارد.»

رقیب، پپسی نبود بلکه آب، چای، قهوه، شیر و آبمیوه ها بودند که 12 اونس باقیمانده را تشکیل می دادند.

روبرتو گفت: «مردم هر وقت احساس کردند که دوست دارند چیزی بنوشند باید به کوکا دسترسی داشته باشند.»

برای اجرای این استراتژی، شرکت کوکاکولا در گوشه و کنار هر خیابان دستگاه های فروش کوکا قرار داد. با این کار، کوکا به سهم قابل ملاحظه ای از بازار دست یافت و پپسی هرگز به چنین سهمی دست نیافته است.

منبع : سایت راهکار مدیریت


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۰
شهروز صبوری
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۹ ب.ظ

دوست داری جای این میلیاردر باشی؟

ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭی ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯿﺶ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﺯ ﻣﯿاﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻣﻬﺎ ﻭ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ، ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ؟»
ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻧﺪ! 
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ حرفهایش را ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ: 
«ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﯿﻘﻬﺎﯼ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﯿﻞ، ﯾﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻧﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿم و ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺗﻮﯼ ﮐﺎﺭ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﻧﺸﺪﻩ، ﻃﻌﻢ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﺭﻭ ﭼﺸﯿﺪﯾﻢ! ﺭﻓﯿﻖ ﺍﻭﻟﻢ ﺍﺯ ﺗﯿﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭﺳﺶ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﻓﯿﻖ، ﺑﻪ راهمون ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ. این بار ﯾﻪ ﺍﯾﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺭﺳﻮﻧﺪﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ! ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ!
ﺭﻓﯿﻖ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ ﮐﺎﺭﺵ! ﻣﻦ موندم ﻭ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ، ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪ ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺠﻢ ﺿﺮﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺭﺳﯿﺪ! ﺭﻓﯿﻖ ﺳﻮﻡ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﭘﯽ یه ﺷﻐﻞ کارمندی! ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ، ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﻭ ﮐﺎﺭﻣﻮﻥ ﺗﺎ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ﮐﺎﻻ ﻫﻢ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺩﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﯾﻬﻮ ﺗﻮﯼ ﯾﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻟﻌﻨﺘﯽ، همسرم را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺗﻌﺎﺩﻝ مالی رو ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﺷﺮﮐﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﭼﺎﻟﻪ ﻭﺭﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﺑﺪﻫﯽ! ﺷﮑﺴﺖ ﭘﺸﺖ ﺷﮑﺴﺖ! ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰﯼ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، یه ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ فوری ﻣﻨﺠﺮ ﺷﺪ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ، ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺷﺮﮐﺖ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺟﺪﯾﺪ. ﺍﻭﻟﺶ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﻪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺎ، ﻣﺤﺼﻮﻟﻤﻮﻥ ﺍﻓﺖ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺷﮑﺴﺖ ﺷﺪﯾﻢ. ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺣﺒﺲ ﺭﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﻃﻠﺒﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻭ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﻡ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﻮﻥ ﻫﻤﺶ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ! ﺷﮑﺴﺘﻬﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻮﺩﻡ! ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺣﺒﺲ، ﺑﺎﺯ ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ این بار ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ.
ﺷﺮﮐﺘﻤﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻭﺿﻌﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ، ﺍﺯ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻡ. ﺍﻻﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺷﺮﮐﺖ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﻫﻠﺪﯾﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﭘﺮﺳﻨﻞ.
ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎیش، ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﻋﺬﺍﺏ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﻮ ﻃﯽ ﮐﻨﻪ؟
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩ! ﻣﺮﺩ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﯾﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﺮﯾﺒﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﺋﯿﻦ: «ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻃﯽ ﮐﺮﺩﻡ نیستید…
آیا شما هم با گفته این مرد میلیارد موافق هستید؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۹
شهروز صبوری
پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ق.ظ

چک پانصد هزار دلاری

روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت. طلبکارها دائماً پیگیر طلب خود بودند. فروشندگان مواد اولیه هم تقاضای پرداخت بر اساس قرارداهای بسته شده را داشتند.

ناگهان پیرمردی کنار او روی نیمکت نشست و گفت: «به نظر میاد خیلی ناراحتی.»

بعد از شنیدن حرف‌های مدیر، پیرمرد گفت: «من می‌تونم کمکت کنم.»

نام مدیر را پرسید و یک چک برای او نوشت و داد به دستش و گفت: «این پول رو بگیر. یک سال بعد همین موقع بیا اینجا و اون موقع می‌تونی پولی که بهت قرض دادم رو برگردونی.» بعد هم از آنجا دور شد.

مدیر شرکت در حال ورشکستگی، یک چک 500000 دلاری در دستش دید که امضاء جان دی. راکفلر داشت، یکی از ثروتمندترین مردان روی زمین.

با خود فکر کرد: «حالا می‌تونم تمام مشکلات مالی شرکت رو در عرض چند ثانیه برطرف کنم.»

اما تصمیم گرفت فعلاً چک را نقد نکند و آن را در جای امنی نگه دارد. همین که می‌دانست این چک را دارد، اشتیاق و توان تازه‌ای برای نجات شرکت پیدا کرد. توانست از طلبکاران برای پرداخت‌های عقب‌افتاده فرصت بگیرد. چند قرارداد جدید بست و چند سفارش فروش بزرگ دریافت کرد. در عرض چند ماه توانست تمام بدهی‌ها را تسویه کند و شرکت به سودآوری دوباره رسید.

دقیقاً یک سال بعد از اتفاقی که در پارک برایش پیش آمده بود، با چک نقد نشده به پارک رفت و روی همان نیمکت نشست. راکفلر آمد اما قبل از اینکه بخواهد چک را به او بازگرداند و داستان موفقیتش را برای او تعریف کند، پرستاری آمد و راکفلر را گرفت و فریاد زد: «گرفتمش!» بعد به مدیر نگاه کرد و گفت: «امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد. این پیرمرد همیشه از آسایشگاه فرار می‌کند و به مردم می‌گوید که راکفلر است.»

مدیر تازه فهمید این پول نبود که شرایط او را تغییر داد بلکه اعتماد به نفس به وجود آمده در او بود که قدرت لازم برای نجات شرکت را به او داده بود.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۴
شهروز صبوری
دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ب.ظ

اکبر مشدی

اکبر مشتی نخستین ایرانی بود که به تجارت بستنی روی آورد. نام واقعی او اکبر مشهدی ملایری بود.

اکبر ملایری در سال 1868 میلادی در روستایی در ملایر به دنیا آمد. برای پیدا کردن کار مجبور شد به همراه برادرش، روستای محل تولد خود را به سوی شهر ترک کند. اما برادرش به دست راهزنان کشته شد. اکبر پیش از بستنی فروشی مشاغل متعددی را آزمود. مدتی شکر و چای از تهران به شهرهای شمالی می برد و از آنجا هیزم به تهران می آورد تا بتواند روزگارش را بگذراند.

در سن 20 سالگی با «ممد ریش» آشنا شد. ممد ریش با درباریان مظفرالدین شاه آشنایی داشت و از این طریق او هم توانست با بستنی آشنا شود. زمانی که رضا شاه به قدرت رسید، اکبر ملایری و ممد ریش زمان را برای گشایش نخستین بستنی فروشی ایران مناسب دیدند و نخستین بستنی فروشی خود را در نزدیکی میدان راه آهن افتتاح کردند. دو سال بعد ممد ریش از این کار دست کشید اما اکبر کماکان مصمم به ادامه این راه بود.

محمد ملایری تنها وارث اکبر مشدی می گوید: «بستنی ایرانی که اکبر مشتی درست کرد با نوع خارجی آن کاملاً متفاوت بود. ایرانیان سرشیر، گلاب و زعفران را بیشتر می پسندیدند. اکبر مشتی از برخی گیاهان به جای افزودنی‌های غذایی استفاده کرد.» او اضافه می کند، اکبر مشتی زحمت زیادی کشید. او مجبور بود زمستانها را در کوههای اطراف تهران به دنبال تهیه یخ باشد. در آن زمان هنوز یخچال در کشور وجود نداشت و مردم از یخچال طبیعی استفاده می کردند؛ آنها گودالهای عمیق گاه تا 60 متر حفر و در آنها برای تابستان یخ انبار می کردند. درباریان، سفرا و مردم عادی مشتریان اکبر مشتی بودند. محمد می گوید: «یکبار فخرالدوله – مادر علی امینی – اکبر مشتی را با خودش به فرانسه برد تا آنجا برایشان بستنی سرو کند.»

اکبر مشتی بیش از نود سال عمر کرد و در نود و دو سالگی از مشکل کلیه درگذشت. روزنامه های عراقی و پاکستانی هم خبر درگذشت او را چاپ کردند. یک دیپلمات پاکستانی مقاله ای دربزرگداشت او نوشت. اکبر مشتی به علت مشغله کاری هیچگاه ازدواج نکرد تا فرزندی داشته باشد. هر کیلوگرم بستنی درجه یک اکبر مشدی در زمان حیاتش سه ریال بود اما او شاهد صنعتی شدن بستنی سازی نبود. [۱].”..


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۸
شهروز صبوری
دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ب.ظ

حکایت (گاندی)

ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺳﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﺯﺣﻖ ﻣﻠﺘﺶ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﻫﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻪ ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﺪﻭﻩ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻭ ﺳﻮﺍﺭﻣﯿﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﺶ ﺍﺯ ﭘﺎﺵ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﯾﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻭﻥﯾﮑﯽ ﻟﻨﮕﻪ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺟﻠﺴﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﻤﺎﻡﺣﻀﺎﺭ ﺑﻪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻥ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯿﻬﺎ ﻣﯿﮕﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﮔﺎﻧﺪﯼﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﮐﻮ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻠﺘﺘﻮﻥ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯿﺪ؟!!!ﻣﺠﺪﺩﺍ ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺑﺮ ﻟﺐ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺗﺎﺧﯿﺮ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﻗﻄﺎﺭ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺳﻢ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﮐﻔﺸﻢ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻟﻨﮕﻪ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻪ ﯾﮏ ﻟﻨﮕﻪ …ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﯼ ﺳﺎﻟﻦ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ …

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۵
شهروز صبوری