وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری

وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری
شهروز صبوری از استان آذربایجان شرقی و شهر شبستر هستم . لیسانس مدیریت بازرگانی و فوق لیسانس مدیریت اجرایی و هم اکنون دانشجوی دکترای مدیریت کارآفرینی هستم. مدیر گروه مدیریت دانشگاه آزاد واحد خامنه و مدرس سایر دانشگاه های آزاد و پیام نور شهرستان شبستر بوده و دروس رشته های مدیریت و حسابداری را تدریس میکنم.همچنین مشاوره های مدیریتی , اقتصادی و تحصیلی را به علاقه مندان ارائه مینمایم.
مقالات ذیل را در کنفرانس های ملی و بین المللی ارائه کرده و در مجلات داخلی و بین المللی نیز به انتشار رسانده ام:
1- بازاریابی سبز در ایران ، پتانسیل ها و چالش ها (1389)
2- رابطه بین هوش هیجانی و مدیریت بحران (1392)
3- وقف ثروت بی پایان در تاریخ و فرهنگ شبستر (1392)
4- فرایند گذار به توسعه با رویکرد حماسه اقتصادی (1392)
5- آموزش کارآفرینی نیاز امروز فضای کسب و کار (1393)
6- کارآفرینی راهی به سوی بهبود فضای کسب و کار (1393)
7- ارتباط کارآفرینی و هویت اقتصادی (1393)
8- Entrepreneurship Training is the Requirement of Business Environment of Today (2014)

۸۶ مطلب با موضوع «تصاویر و حکایات و ...» ثبت شده است

سلام

اینم تصویری است که امروزه زیاد به چشم میخوره و جالب توجه است . در واقعیت نیز چنین است و ما اکثرا کارهایی رو میبینیم که شروع میشوند ولی به دلایلی که بحث زیادی را میخواهد نا تمام می مانند :



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۶
شهروز صبوری
جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ق.ظ

تشیع جنازه کتاب

1237054_583418235048149_1301491034_n (1).jpg

سلام

امروز عکسی دیدم که واقعا تاثر برانگیز بود مخصوصا برای کسانی که در زندگی با کتاب مانوس بودن و دورانی خوب و عالی با کتاب و کتابخوانی داشتند.

شاید زیاد نگذشته از زمانی که اکثریت مردم و دانش اموزان و دانشجویان عضو کتابخانه ها بودند و همیشه در پی مطالعه و همراهی با این دوست عالی بودند دوستی که یاری مهربان بود برای همه ما که هر چیزی میخواستیم یاد میداد بدون هیچ چشمداشت و انتظاری ولی زود گذشت و دوران شکوفایی کتاب و کتابخوانی گذشت و دنیای مجازی و اینترنت و کامپیوتر و ای بوک و … جای انرا گرفت. 

اگر بخواهیم این مسئله را واکاوی کنیم میبینیم که ابتدا ورود کامپیوتر و اینترنت باعث شد به مرور وقت قشر کتابخوان با دنیای مجازی سپری شود و بیشتر مطالبی که در پی ان بود را در ان جستجو نماید که به مرور باعث شد کتابها در قفسه ها خاک خورده و از دور خارج شوند . البته این امر به خودی خود بد نیست و به هر حال مطالعه و خواندن مطالب وجود دارد ولی چیزی که همگان بر ان اذعان دارند این است که هیچکدام از تکنولوژی های امروز جایگزین کتاب نیست و باید از ان حمایت شود تا شاهد به خاکسپاری واقعی ان نباشیم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
شهروز صبوری
پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۱ ب.ظ

حکایت (تخته سنگ)

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.

حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …..

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه درآن یادداشت نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۱
شهروز صبوری
پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ق.ظ

طنز (دکترا)

می گویم : آخه هیچ فایده ای نداره!

می گوید : چرا خیلی هم فایده داره!

می گویم : مثلا میشه یه دونه از اون خیلی  روبگی؟

 می گوید : بورس! تو اداره تون بورس میشی.

دختر ۵ ساله ام موهایم را محکم می کشد. یعنی حواست به کارت باشد.

می گویم : بورس خوبه خانم. خیلی هم خوبه . ولی مال از ما بهترونه !

– خوب می تونی هیات علمی بشی.

قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم دوباره سرم تیرمی کشد. باز این بچه موهایم را کشید.

– هیات علمی ؟ من؟ با این سن وسال؟ من تا بخوام مدرک بگیرم ۳۵ رو پر کردم.

قبل از اینکه موهایم دوباره کشیده شود، پاهایش را که دور گردنم حلقه کرده محکم می گیرم و شروع به دورزدن توی خانه می کنم. این بار آرام ترمی کشد. منظورش این است که به جای یورتمه چهارنعل بروم.

– من نمیدونم تو باید دکتربشی؟ مگه تو چی ازآقا رضا کم داری؟

– ]چیزی کم ندارم ولی شرایطمون کلی فرق داره.  راستش رو بخوای واسه دکتری خوندن کلی مزیت داره که من بهت نگفتم.

با خوشحالی می گوید : راست میگی ؟ مثلا چی ؟

انگار حواسم نبوده وسرعتم کم شده است چون دوباره سرم  تیر میکشد.

– خوب یکی ش اینه که باید زودتر بیام خونه و دیگه نمی تونم اضافه کاری کنم. در نتیجه حقوقم تقریبا نصف می شه ، دیگه شبها هم  وقت ندارم از بچه مراقبت کنم شما بری به مادرت سر بزنی. بیرون رفتن آخر هفته هم……

این یکی گویا یک تهدید جدی محسوب می شود . چون نمی گذارد کلامم منعقد شود.

– خوبه خوبه ، مسخره بازی بسه ، دیگه اول مهر شده، زودتر شروع کن، کنکور نزدیکه ها…

– آخه بابا جون از بنز شیطون بیا پایین . من دکتر بشم  که چی بشه؟

دخترم هم که دارد از من سواری می گیرد طرف مادرش را می گیرد :

-بابا! بابا! تو رو خدا دکتر شو! من خیلی دوست دارم شما دکتر بشی!

– بفرما حداقل به خاطر این بچه دکتر شو، فردا جلو هم کلاسی هاش کلاس بذاره بابام دکتره!

– چرا بابایی؟ چرا دوست داری من دکتر بشم؟

– آخه اگه دکتر بشی آمپولم رو خودت می زنی ، دیگه دردم نمی گیره!!

نقل از سایت پی اچ دی تست : 

http://phdtest.ir/1392/07/%D8%AF%D9%84%DB%8C%D9%84-%D9%85%D8%AD%DA%A9%D9%85-%D8%B7%D9%86%D8%B2-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1%DB%8C-1
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۷
شهروز صبوری
چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۱ ب.ظ

تصویر مدیریتی (پشتوانه)

سلام

به تصویر زیر نگاه کنید:


مدیریت ریسک

مفهوم خیلی زیبا و جالبی در ان نهفته است که همگی در زندگی خود تجربه میکنیم . این عکس اشاره به انجام کارها در شرایط اطمینان و عدم اطمینان دارد . یعنی زمانیکه شما از پشتوانه محکمی در کارهای خود برخوردارید و مطمئن هستید که در صورت لغزش چیزی نخواهد شد میتوانید کارهای بزرگ و سختی را انجام دهید و در نقطه مقابل در صورتیکه پشتوانه درست و حسابی نداشته باشید و هر ان از وضعیت خود نگران باشد حتی انجام کارهای اسان نیز مشکل خواهد بود و هر لحظه احتمال لغزش و از دادن تعادل خود را خواهید داشت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۱
شهروز صبوری
سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۶ ب.ظ

سیرک

چارلی چاپلین می گوید: با پدرم سیرک رفته بودیم توی صف خرید بلیط زن وشوهری با چهار فرزندشان جلوی ما بودند
که با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیط ها را به آنها اعلام کرد.
ناگهان رنگ صورت مرد تغییرکرد و نگاهی به همسرش انداخت. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی دانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه می کرد گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد
بعد از این که آنها داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم. ” آن سیرک زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم “
“ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۶
شهروز صبوری
دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

حکایت (بازمانده)

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ….
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
شهروز صبوری
دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ب.ظ

حکایت (قورباغه و کارآفرین)

روزی یک کارآفرین در حال عبور از یک جاده بود که یک قورباغه او را صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی، من به پرنسس زیبایی تبدیل خواهم شد!
او خم شد، قورباغه را بلند کرد و در جیبش گذاشت.
قورباغه دوباره صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی،با تو ازدواج خواهم کرد 
کارآفرین، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
قورباغه این بار گریه کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، با تو ازدواج خواهم کرد.
این بار نیز کارآفرین جوان، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.
سرانجام قورباغه پرسید : موضوع چیست؟ 
من به تو گفتم من یک پرنسس زیبا هستم، که با تو ازدواج خواهم کرد. چرا مرا نمی بوسی؟ کارآفرین گفت : نگاه کن! من یک کارآفرین هستم!
برای من یک دختر زیبا جالب نیست! 
اما یک قورباغه سخنگو واقعاً برایم جالب است… !!!!!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۵۹
شهروز صبوری
دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ب.ظ

وفاداری برند

اکثریت شرکت ها و افراد در جوامع مختلف به برندهایی که برای آن کار می کنند وفادار هستند و حساسیت خاصی در استفاده از محصولات خود دارند که در شکل زیر به شکل طنز به تصویر کشیده شده است:



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۵
شهروز صبوری
شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ

حکایت (وزنه بردار)

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد.
پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.
او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۰
شهروز صبوری