وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری

وبلاگ علمی , عمومی شهروز صبوری
شهروز صبوری از استان آذربایجان شرقی و شهر شبستر هستم . لیسانس مدیریت بازرگانی و فوق لیسانس مدیریت اجرایی و هم اکنون دانشجوی دکترای مدیریت کارآفرینی هستم. مدیر گروه مدیریت دانشگاه آزاد واحد خامنه و مدرس سایر دانشگاه های آزاد و پیام نور شهرستان شبستر بوده و دروس رشته های مدیریت و حسابداری را تدریس میکنم.همچنین مشاوره های مدیریتی , اقتصادی و تحصیلی را به علاقه مندان ارائه مینمایم.
مقالات ذیل را در کنفرانس های ملی و بین المللی ارائه کرده و در مجلات داخلی و بین المللی نیز به انتشار رسانده ام:
1- بازاریابی سبز در ایران ، پتانسیل ها و چالش ها (1389)
2- رابطه بین هوش هیجانی و مدیریت بحران (1392)
3- وقف ثروت بی پایان در تاریخ و فرهنگ شبستر (1392)
4- فرایند گذار به توسعه با رویکرد حماسه اقتصادی (1392)
5- آموزش کارآفرینی نیاز امروز فضای کسب و کار (1393)
6- کارآفرینی راهی به سوی بهبود فضای کسب و کار (1393)
7- ارتباط کارآفرینی و هویت اقتصادی (1393)
8- Entrepreneurship Training is the Requirement of Business Environment of Today (2014)

۸۶ مطلب با موضوع «تصاویر و حکایات و ...» ثبت شده است

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۸ ب.ظ

اولین برنامه 90

سلام

ما که گهگاه گریزی به مبحث ورزش نیز میزنیم که تعالی انسان در سلامت جسم او است و دیروز عکسی دیدم که منو به قدیم ها برد به زمانی که برای اولین بار عادل فردوسی پور برنامه ای به نام نود رو روی انتن برد برنامه ای که امروزه پر طرفدارترین برنامه تلوزیونی ایران میباشد و هر طرفدار ورزشی ان را دیده و دوست دارد و دوشنبه شبی نیست که منتظر شروع نود باشد . اکنون 16 سال از اون دوران گذشته و من از همینجا میگم که عادل همه ورزش دوستان تو رو هم دوست دارند و حامی تو هستند تا در راه رشد و پیشرفت ورزش همچنان مستحکم گام برداری.


به گزارش جهان ، عادل فردوسی پور برای نخستین بار در 23 مرداد ماه سال 1378 برنامه نود را روی آنتن برد، برنامه ای که با وجود تمام نقایص و انتقادات کماکان در میان برنامه های ورزشی و حتی برنامه های مشابه در موضوعات دیگر بی رقیب به نظر می رسد.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۸
شهروز صبوری
يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ب.ظ

تصویر (عدالت)

سلام

اینم تصویری مدیریتی است که یک مفهوم بسیار عالی یعنی عدالت رو به ما می رسونه

با این تصویر ما متوجه میشویم که عدالت در برابری کامل برای همه نیست بلکه در برابری حق و حقوق است و ما نمیتونم به همه به مقدار مساوی چیزی بدهیم و ادعا کنیم عدالت را رعایت کرده ایم بلکه باید به هر کسی اندازه لیاقتی که دارد بدهیم و بعد ادعای عدالت داشته باشیم برای مثال 10 تا کارمند داریم که سر ماه به همه 100 هزار تومان حقوق میدهیم در حالیکه یکی از اونها 30 ساعت کار کرده یکی 50 ساعت و یکی 70 ساعت و … ایا این عدالت است؟؟؟ یا باید به هر کس به اندازه کاری که کرده است حقوق بدهیم؟؟؟


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۶
شهروز صبوری
يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۸ ب.ظ

حکایت (اسب سفید)

عکس اسب سفید white horse

پادشاه پیری در هندوستان، دستور داد مردی را به دار بیاویزند.
همین که دادگاه تمام شد، مرد محکوم گفت:اعلی حضرتا، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعایاتان چه می کنند.
به گورو ها، خردمندان، مارگیران، و مرتاضان احترام می گذارید.
بسیار خوب، وقتی بچه بودم، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم!
در این کشور هیچ کس نیست که این کاررا بلد باشد، باید مرا زنده نگه دارید.
پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.
مرد محکوم گفت:باید دو سال در کنار این جانور بمانم.
پادشاه گفت: دو سال به تو وقت می دهم، اما اگر بعد از این دو سال، اسب پرواز نکند، تو را به دار می آویزم.
مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است.
وقتی به خانه رسید، دید که خانوادهاش سیاه پوشیده اند.
بعد از شنیدن اتفاقات به وجود آمده،همه فریاد زدند: دیوانه شده ای؟ از کی تا حالا در این خانه کسی بلد بوده که اسب را به پرواز دربیاورد؟!
مرد پاسخ داد: نگران نباشید، اول اینکه هیچ کس تا حالا سعی نکرده به اسبی یاد بدهد که پرواز کند، یک وقت دیدید که یاد گرفت!
دوم این که پادشاه خیلی پیر است و شاید در این دو سال بمیرد.
سوم اینکه شاید این حیوان بمیرد و بتوانم دو سال دیگر وقت بگیرم تا به اسب دیگری پرواز یاد بدهم!
حالا فرض کنید انقلاب و شورش بشود، حکومت سرنگون بشود ، جنگ بشود.
و آخراینکه اگر هیچ اتفاقی هم نیفتد، دو سال دیگر زندگی کرده ام و می توانم در این مدت هر کاری که دلم می خواهد بکنم.
فکر می کنید همین کم است؟”


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
شهروز صبوری
يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ

حکایت (نصفی از ماه را زندگی کنید)

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم…


ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن …

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش…

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!

ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …… نه، ….. نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی،

از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است

که دیگر به تو باز نمیگردد

زندگی کوتاه است،

قواعد را بشکن، سریع فراموش کن، به آرامی ببوس، واقعاً عاشق باش،

بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۳
شهروز صبوری
يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ق.ظ

تصویر مدیریتی (صندوق انتقادات و پیشنهادات)

سلام

اینم تصویری جالب در مورد کاربرد برخی صندوقهای انتقادات و پیشنهادات است :



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۲
شهروز صبوری
شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۵ ب.ظ

آخرین قطرات بنزین 700 تومانی

آخرین قطرات بنزین 700 تومانی که در برخی کارت ها باقی مانده نیز رو به پایان است:


http://www.axgig.com/images/76340498503031327509.jpg


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۵
شهروز صبوری
شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۸ ب.ظ

حکایت (اتوبوس دو طبقه)

سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است.

روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. 

او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم.

بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد، این اتوبوس دو طبقه بود. 

سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم.

او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، بسیار خطرناک است.

سم ایستاد، از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمی گوید. 

نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. 

سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد، با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.

او روز بعد هم دیر به خانه برمی گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد. 

پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. 

سم در پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید. 

دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست. 

شب های بعد هم …

یک شب پسری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. 

پسر پرسید: چرا؟ 

پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! 

پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید

هیچ وقت بدون دلیل و سوال کردن چیزی رو قبول نکنید ، چه بسیارند کارهایی که با دانستن علت آن ،از انجام دادن یا ندادن آنها پشیمان میشوید


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۸
شهروز صبوری
شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ

تصویر مدیریتی (خلاقیت)

سلام

اینم تصویری مدیریتی است که به یه تبلیغات بسیار عالی اشاره دارد که نهایت خلاقیت در اون به کار رفته است:



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۱
شهروز صبوری

سلام

این تصویری از سایت راهکار مدیریت هست که در مورد مفهوم سازمان رسمی و غیر رسمی است که بحثی مهم و طولانی در مباحث مدیریتی است که در آینده توضیح خواهم داد . از تصویر نیز مفهوم تقریبا مشخص است و دوست دارم قبل از انکه من توضیح بدم بازدیدکنندگان عزیز برداشت خودشون از این تصویر رو ذکر کنند:



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۷
شهروز صبوری
جمعه, ۲ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ب.ظ

قیمت برخی کالاها در سال 1366

یکی از کاربران خبرآنلاین ، قیمت برخی کالاها را که دردفترخاطراتش ثبت کرده برای ما ارسال کرده است.

به ادعای این کاربر در سال 1366(26سال قبل)قیمت ها به شرح زیر بوده است:

کاهو یک کیلو 100ریال

گوجه فرنگی یک کیلو150ریال

خیار یک کیلو 150تا200ریال

آلو یک کیلو 150ریال تا 200ریال

گیلاس یک کیلو 350ریال

هندوانه یک کیلو 55تا65ریال

هلو یک کیلو 220 تا 250 ریال

نوشابه 250سی سی 55ریال

خامه 100گرم 150ریال

پنیر تبریز یک کیلو2000 ریال

کباب کوبیده یک سیخ 200 ریال

تخم مرغ یک شانه 400 ریال

ماست یک کیلو 80 ریال

زعفران یک مثقال 2400 ریال

مغز گردو یک کیلو 2500 ریال

پرتقال یک کیلو 150تا200ریال

نارنگی یک کیلو 170 تا 220 ریال

سبزی خوردن یک کیلو 70 تا 100 ریال

رب گوجه فرنگی یک کیلو 400ریال

بلیت سینما 150 ریال

پسته یک کیلو 3500تا4000ریال

تخمه ژاپنی یک کیلو 1200تا 1500ریال

بادام یک کیلو 1800 تا 2200ریال

دفتر خاطرات چوبی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
شهروز صبوری